سلام بر حسین
سلام بر حسین
نادانی خویشتن از تو،
می کوشم بدانمت اما همین که ذره ای به دانایی ا م از تو افزوده میگردد در مییابم که بیشتر از قبل نمی دانمت .وچه شیرین است این نادانی حیرت برانگیز که با قاعده ی سینوسی اش،،مرا دور ونزدیک می کند به توبا طول موج هایی کاهنده و بسامد ی فزاینده .
.وکجاست آن نقطه ی بینهایت ناذانی که مرا به بینهایت دانایی ام به تو سوق می دهد؟
چیزی در ذهنم فریاد می دارد مرگ،آن نقطه مرگ است .
مرگ.وراستی که مرگ نقطه ی پایان نادانی ازتوست و نقطه ی آغاز دانایی به تو، همان گونه که تولد نقطه ی آغاز نادانی بود وشاید نقطه ی تلخ پایان دانایی به تو.
ولی چرا شاید ؟البته که این گونه است .من قبل از تولد هم بوده ام من قبل از اولین ضربان قلبم در بی نهایت دانایی ازتو بوده ام وتولد نقطه ی شروع شمارش معکوس مسیر نادانی تا دانایی به تو بود ، آری شمارش معکوس مسیر ناذانی تا دانایی ام به تو از اولین ضربتان قلب شروع شد. انگار قلبم ساعتی بود که کوکش کردی برای مدت زمانی که قرار بود من تورا برای خویشتن اثبات کنم ، خود را بشناسم ،تو را بشناسم ،ستایشت کنم و راهم نمایی تا به اصالت سعادت واقعی ،که آن هم باز حقیقت تو بود برسم .
و اکنون که سالها از آن شمارش معکوس می گذرد ، تازه می فهمم که تو در همان اولین ضربان قلبم خودت را بر من اثبات کردی،در نقطه ی آغاز نادانی ام . آن جایی که نه علم من بلکه علم تمام بشریت هم با انقباض محض و ناتوانی مطلق در اثبات عامل علمی اولین ضربان قلب عاجزمی ماند.
وقتی قلب یک جنین قبل از مغز او شکل می گیرد چطور می شود گفت که علت اولین ضربان قلب ، یک فرمان عصبی است؟ وقتی تنها رابطه ی یک جنین با جسم مادر جفت او ست ان هم جهت رفع نیاز های تغذیه ، چطور می شود گفت که عامل اولین ضربان قلب فرمان عصبی مادر است؟ تازه می فهمم معنای دمیدن روح در جسم بی جان را تازه. تازه می فهمم چقدر نمی دانمت ای دانای محض تازه می فهمم قزینییه یک ساعت تفکر را با هفتاد سال عبادت
دانایم به نادانی خویشتن از تو وهرقدر که این دانایی به نادانی فزون تر می گردد ،جاذبه ام به تو نیز فزون تر می گردد ای دانای محض وچه زیباست این عجز در دانایی که مرا بنده تر از قبل می کنذ و عظمت معبودییتت را بیشتر از قبل بر من آشکارا می سازد.
22
قاب یک خاطره امروز شکست ،
وقتی از تاقچه ی دل افتاد .
وبه قاموس تو مرغان سؤالم پر زد که به فریاد بلندی می گفت :
«قاب این خاطره را باد شکست؟ که همه بوی تو بود،
یا صدایی که تمنا می کرد زیر خط های عمود باران فقط آوای تو را؟
یا هوایی از تو ، که مرا بر می داشت پرِ پروانه شوم ، پر بکشم سمت گل های خیالت امروز؟»
وچه فرقی دارد چه کسی منجی پرواز تو ازخا طره ها تا من شد؟
قاب یک خاطره امروز شکست ، به دلیلی که خدا می داند ،
گرد وخاکی به تنش بو د که انگار هزاران سال است درفرا موشی افکار اقامت دارد
وصدایش به من انگار اصابت می کرد
تیر های زخم های منجمدِ قلبِ تو انگار به من می خوردند
جرم من حبس تو در بُـــعد کم قاب به تبعید زمستانِ فراموشی بود.
اِنکسار انوار همه شان می گفتند:« قاب انگار شکست ،تا به یادت کمی آواره شوم در یادت»
جنگل فکر من اکنون شده انبوه در ختان خیالت
وتمامی من از لحظه ی دیروز وهمین ثانیه ها ،
همه شان در پی تو سرگردان
22
قاب یک خاطره امروز شکست ،
وقتی از تاقچه ی دل افتاد .
وبه قاموس تو مرغان سؤالم پر زد که به فریاد بلندی می گفت :
«قاب این خاطره را باد شکست؟ که همه بوی تو بود،
یا صدایی که تمنا می کرد زیر خط های عمود باران فقط آوای تو را؟
یا هوایی از تو ، که مرا بر می داشت پرِ پروانه شوم ، پر بکشم سمت گل های خیالت امروز؟»
وچه فرقی دارد چه کسی منجی پرواز تو ازخا طره ها تا من شد؟
قاب یک خاطره امروز شکست ، به دلیلی که خدا می داند ،
گرد وخاکی به تنش بو د که انگار هزاران سال است درفرا موشی افکار اقامت دارد
وصدایش به من انگار اصابت می کرد
تیر های زخم های منجمدِ قلبِ تو انگار به من می خوردند
جرم من حبس تو در بُـــعد کم قاب به تبعید زمستانِ فراموشی بود.
اِنکسار انوار همه شان می گفتند:« قاب انگار شکست ،تا به یادت کمی آواره شوم در یادت»
جنگل فکر من اکنون شده انبوه در ختان خیالت
وتمامی من از لحظه ی دیروز وهمین ثانیه ها ،
همه شان در پی تو سرگردان
13
من خسته تر ازدیروز
چون برگ درخت بید
در باد خزان حیران
می رقصم و می سازم
یک قصه س نا مفهوم
از راز وجود خویش.
دانم که نمی دانم
من کیستم ،این من چیست
در برهه ی این دنیا
من خسته تراز دیروز
چون موج پریشانی
ارام نمی گیرم
در بستر این دریا
«...»زمستان 88
هدیه ی بارانی را تقدیم می کنم به عشق
هدیه ی بارانی ات ،شد خاطره
از شب بارانییه ثصل بهار
عهد کردیم تا هستیم و هست،
زندگی در باور جریان ما
با جدایی،
در جدایی
با وفاداری ، وفا،
در غم وشادی یکی باشیم تا هستیم وهست،
زندگی در باور جریان ما.
عهد کردیم آن شب بارانییه فصل بهار
یادمان باشد نمیرد یادمان از یادهم،
دست در دست هم دادیم تا محکم کنیم این عهد را
با نگاهی برق آگین از عشق هم مُهر کردیم این عهد رادر قلب هم.
بعد ان شب ثبتِ تاریخ است ان شب در دلم
سال ها هر وقت تقویم دلم ،می خورد بر برگ آن شب باز هم
زنده می گردد شب عشق و وفا
زنده می گردد تمام یاد ها.
باز ابری می شوم تا قسمتی،
اشک هایم می سراید عشق را یادش بخیر ،
آن شب این آهنگ باران بود یادش بخیر
اه
افسوس
سیر هستی هم مسیر ما نبود
ریلِ ما زود کرد ازهم جدا
زود رفتی چو رعدی بی وفا
رفتی و من ماندم ویک خاطره، از شب بارانییه وعشق ووفا
هدیه ی بارانی ات شد خاطره از شب بارانییه عشق ووفا
رفتی و من ماندم و راهی جدا از تو ودنیای تو ای آشنا
رفتی و این را بدان ،
«هرگز نمیرد یاد تو در خاطرم
با وجودی که بمیرد یاد من در خاطرت
چون که حک شد عشق ما در قلب من
بعد آن شب ثبتِ تاریخ است آن شب در دلم
پس بدان هرگز نمیرد یار تو درخاطرم.»
«هدیه ی بارانی»20|5 |88
دریا چه دلنواز است، با قلب پر صدایش
با دستهای امواج در بیکران نگاهش.
در یک تضاد زیبا آرام وبی قرار است
اما چه دلنواز است، خورشید انتهایش
چون کهربایی از دور نارنجی غروبش
می دوزد این دو دیده بر شعله ی وجودش
در حیرتم چگونه آئینه ای شکسته،
خرد و خمیر گشته، اینگونه دلنشین است.
ترکیب زرد وآ بی در امتداد خور شید،
گوئی مسیری از زر میسازد و می دوزد
یک انتظار آبی سمت کرانه ای دور.
در جاده ی طلائی،
ناگاه سایه ای سرد در شکل قایقی دور
می برّد انتظار چشمان ساحلی را.
مردی غریب و تنها با ساز پاروی خود
آرام می نوازد از خاطرات دریا .
دریا چه دلنواز است با دستهای امواج،
با چنگه ای پر از درد،
چنگال پر نیازش می دوخت بر دل شن؛
چون اسب نا به فرمان. اما دوباره از دور
صاحب لگام این اسب با قدرتی مکنده می برد سمت دریا ناکام بی نوا را.
تنها برای ساجل مشتی صدف بجا بود ، از خاطرات امواج.
تکرار این تمنا مادام بود ومادام اما
همیشه گوئی یک بار بود ویک بار.
گرما نداشت اما خیره کننده تر شد
رنگ غروب ساحل.
خمیازه ها نشان از شب داد و قرصی از ماه
حک شد بجای خورشید.
فیروزه فام زیبا روی نگاه امواج نوری سفید افشاند.
شب بود وباز دریا در اوج بی قراری می کوفت موج خود را
بر ساحل و دوباره نا کام می شد از وصل .
خواب ئقرار دریا در بی قراری اش بود
اما چه دلنواز است دریا وبی قراری.
***
«دریا» 22|12|87
21
شبیه قصه ای خیسم به روی کاغذی کاهی تمام حرف های من گرفته بوی تنهایی
به زیر چتر بارانم ،اگر هم چتر من باشی برایت حرفها دارم از این احوال بارانی
دلم تنگ است میدانی؟پرازاشک است،میبینی؟ شده یک کلبه ی آبی شبیه تنگ یک ماهی
شدم لولیوشی شیدا،میان سایه های عشق که قصد تاختن دارد به سوی شهر رؤیایی
میان حال پاییزی ،شبیه قاصدکهایی بدنبال تو می گردم از این دل تا به هر جایی
نشانی بر دلم بنما، به رسم آشنائی ها که دارم قصد مهمانی ،مگر مهمان نمی خواهی؟
پر است از سایه های نور دیار آرزئهایت که محوم می کند هر دم چنان اعماق دانایی
به تاریکی نگاهم را به فانوست گره دادم دخیل عشق می بندم ،اجابت را تو دانایی
در این پس کوچه ها شاید کسی باشد شبیه من کسی شاید شبیه من که دارد عزم شیدایی
کسی شاید شبیه تو، ولی بیهوده می گویم که می دانم شبیه تو ندارد هیچ دنیایی
1392/3/27
خدایا ،سخت می گیری یا من می پندارم که سخت است؟.کدامین پندار ذهنم درست است وکدام غلط؟در سکوت ، غرق در جنگی پر تلا طمم، آن گونه که هیچ کس در نمی یابد این جنگ پر ملال را،جنگی با سپاه سؤال های بی فرجام،از لحظه ی تولد تا نمیدانم کجای زندگی،
خدایا سخت می گیری یا من می پندارم که سخت است؟دریاب مرا که تشنه ی در یافتنم، بگو کدامین برگ از کتاب زندگی پر از جواب های من است تادر نوردم این سپاه ملال آور سؤال ها را
پرپیچ وخم است راه سرنوشت، یا دوراهی های فراخوان ِیک لحظه تأملش دوراهی هایی که یک سرش کمینگاه شیطان است که انتخاب راه تورا سخت و آسان می کند ،سخت وقتی دیده ی بصیرتم خواب آلود است و بازآسان وقتی که دلم روشن به حقیقت توست و تو چه استاذانه ،سرنوشت را سهل وممتنع نوشتی آن گونه که انگار می فهمم ونمی فهمم این حقایق ساده و سخت را
چند سال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه میکردم و تخمه میخوردم.ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:دیپلم تمام! گفت: بیسواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بیشعور! پاشو برو دانشگاه.رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:خدمت رفته ای؟ گفتم:هنوز نه؛ گفت:مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:شغلت چیست؟ گفتم:فعلا کار گیر نیاوردم؛ گفت:بیکار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:سابقه کار میخواهیم؛ رفتم سابقه کار جور کنم گفتند:باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم.دوباره رفتم کار کنم گفتند:باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم؛ رفتم خواستگاری گفتم:رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی.گفتند:برو جاییکه سابقه کار نخواهد.رفتم جاییکه سابقه کار نخواستند.گفتند:باید متاهل باشی.برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:رفتم جاییکه سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی.گفتند:باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی.رفتم؛ گفتم:باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم.گفتند:باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم.برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!
سروده شده در یک روز برفی عاشقانه
سر به بالینت نهاده
کلبه ات گرم ترین ماوا بود .
من که دیروز به دام سرما مرده ای بیش نبودم ،
حالا
پای گرمای نگاهت هستم.
برف می بارد آرام،
پشت چشم کلبه ات مینگرم بیرون را،
ساز برف آرام است همچو آرامش این کلبه ی گرم.
وسپیدی زیباست معنییش پاک ترین عشق
خـــــــــــــــــــــداست.
برف معلایش عشق است گه نشانی از توست،
تو که دریای محبت بودی ،
مرحم زخم جراحت بودی،
وپرستوی غریب وتنها نام من بود که تیری مرموز،
نقش بنهاد به بالم دیروز.
و به آنی که تمام دنیا ،خشن وسرد وسیاه وتاریک،
خنجر تیز و زُمُخت خود را ،رو به امید دلم می افکند ،
آن تو بودی،
آن تو بودی؟
نه،نه خـــــدا بود که در هستی تو متجلی شدو
با گرمی عشق،
ذهن تاریک مرا رو به پاکی یه سپیدی افکند.
تپش قلب مرا یادت هست؟،
لاشه ی جسم مرا یادت هست،که چه لرزان بودم؟
چشم هایم،
چشم هایم یادت هست که چه ترسان بودند؟
فکر می کردم که تمام دنیا محض تاریک و سیاه است ولی
وقتی از بال ربودی تیرم ،
پر وبالی بهم آوردم و از شدت درد ،حس و هوشم همه رفت.
چشم ها را که گشودم به نگاه گرمت ،کلبه ات گرم ترین مأوا بود،
من که دیروز به دام سرما مرده ای بیش نبودم حالا پای گرمای نگاهت هستم،
برف می بارد آرام،
عشق می بارد آرام ،
ساز عشق آرام است همچو آرامش این کلبه ی گرم
وسپیدی زیباست
معنییش پاکترین عشق
خــــــــــــــــــــداست
«عشق از زبان پرستو» 4|11|89
این شعر را به در خواست یکی از دوستان سرودم که حرف های خاموش مرداب برای نیلوفر است .امید دارم مورد قبول واقع شود.با سپاس
ا
چنان بغضی که در سینه حکایت ها به لب دارد،
در این پهنای تنهائی دل مرداب بی نجوا
نشسته منتظر بر او
هَموُِِ
آری همان نیلوفر آبی که تنها مونس او بود در تنهائی.
رکودی در سکوتی با ذلیل بی دلیلی،
دلش را سخت می آزرد و می برد ،
به سمت آرزو های قذیمی
وشاید خاطراتی دور از او
همو آری هماان نیلوفر آبی که تنهاا مونس او بود در تنهایی،
بیاد شادییه روزی که نیلوفر
به پهنایش به فرمان نسیمی از تباری گرم می رقصید آرام و
به دست کوچکش پویا شدن را هدیه می کرد،
به زیر لب لبی خندید و افسوس از وفای بی وفایی.
بنام نحس خود نفرین نهاد و
بیاد مرگ نیلوفر خموشی.
دلش جاری شدن می خواست تا شاید دگر نیلوفری راهی به دام مرگ او هر گز نیابد.
سپس آرام خوابید و تمام آرزویش را چوبغض خویش و نیلوفر
به گورستان غم افکند.
***
«مرداب» 20|6|87
دنبال چه می گردیم ما آدم ها دراین لحظات محدود زندگی که یا بی وفا می شویم یا بی وفایی می بینیم.حرف حسابمان چیست، شاید اصلا حرف حسابی نداریم که اینگونه ایم
هویت
امروز دلم هوای سرک کشیدن در کوچه پس کوچه های قدیمی ذهنم را کرد.آن جایی که همه چیزش گرد وخاک خورده بود،چیز هایی که تو اسمش را خاطره می گذاری و من هویتم را دز آن ها می جویم ،آخر چرا راه دور برویم ،همین اسمم را که از روز اول تولد در شناسنامه ام نوشتهاند را من از نوشته داخل شناسنامه یاد نگرفتم ،من ان را از لا به لای صدازدن های هم بازی هایم،ازلابه لای صدا زدن های مادرم ،خواهرم و...یادگرفتم وحالا شاید ان را در میان گرد وخاک خورده ترین چیز های ذهنم ، شاید در قدیمی ترین کوچه ی هویتم می یابم .
هویت من در هم بازی شدن با لیلا و زهرا و محسن واحسان و آذر و طیبه و طاهره و هادی و... ریشه گرفت ، در عهد پای سه درختی که راز هایمان را زیر پایش دفن کردیم. درختانی که دل های بی رحم نخواستند همیشه باقی بمانند و اتش به جانشان انداختند ومن آن روز که جای برگهای سبز آتش را به تنشان تن پوش شده دیدم دلم گرفت. دلم گرفت برای آن تقدس کودکی . آنقدردل تنگ شدم که نخواستم با نابود شدن آن در ختان بخشی ازتجلیگاه هویتم هم نابود شود ،با سطل آبی رفتم که خاموششان کنم .الگار درختانی که یادآور قدیمی ترین روزهای زندگی ام بودند،یادآور چیز هایی که من خودم را در آن ها یافتم،حالا شده شده بودند ناموس من.
وحالا دارم به این فکر می کنم که اگر من یک کشور آن طرف تر، نه یک شهر آن طرف تر ،دور تر چرا برویم یک کوچه آن طرف تر و حتی یک خانه ان سو تر ،بدنیا می آمدم می شدم کس دیگری غیر از آنچه الانم.دیگر به این باور رسیده ام که من اگر یک سال دیر تر یا زودتر ، نه یک ماه دیر تر یا زود تر و بلکه یک روز این طرف تر یا آن طرف تر بدنیا می آمدم می شدم آدمی دیگر .وجالب تر این که وقتی با یک نگاه ظاهری به ادم ها فکر می کنم ، انگار همه ی ان ها از هویتی مستقل بر خوردارند که چونان اثر انگشت فقط و فقط از آن خودشان است ، ولی در باطن انگار هویت همه ی بشریت حلقه های زنجیری است در هم تنیذه شده،وابسته وپیوسته ی یکدیگر .
اگر پدربزرگم تصمیم مهاجرتش راقطعی می کرد ،من کجا بدنیا می آمدم ؟ اصلا کسی با هویت من بدنیا می آمد؟اگر مادرم با کس دیگری ازدواج می کرد ،ان گاه من کجای صفحه ی روزگار رقم می خوردم؟اگر پدرم فلان تصمیم بزرگ زندگی اش را می گرفت یا فلان کار را می کرد یا نمی کرد ،من کجا بودم ؟چه می شدم؟ انگار داستان همه ی این اگر ها دست خدا باشد ، انگار خدا سناریو نویسی است که برای همه ی تصمیمات ی که می گیریم ونمی گیریم سناریو ای نوشته است واین که ما بازیگر کدام سناریو باشیم ،دیگر به انتخاب خودمان وانتخاب پدر ومادر هایمان و انتخاب پدر بزرگها ومادر بزرگهایمان وهمین طور نسل به نسل به انتخاب اجدادمان بستگی دارد.
واقعیت این است که ما هر قدر قدرتمند باشیم نمی توانیم تصرفی در انتخاب های گرفته شده وگار از کار گذشته ی خودمان و دیگران داشته باشیم آن جه در دست ماست موقعیت های پیش روی خودمان است که با انتخاب درست یا غلط ان ها نقش ما در رقم خوردن بخش هایی از هویت خودمان و هویت نسل های آینده مان را روشن می سازد
اما این فقط انتخاب نیست که هویت یک انسان را رقم می زند ، چیز ی فرا تر و ماورائی تر از انتخاب می تواند یک مسیر را کاملا تغییر دهد وان چیزی نیست جز تقدیر ،چیزی که می تواند ناباورانه دو روز پشت سر هم در زندکی را متفاوت از هم سازد واین چیدمان متفاوت جبر و اختیار است که برای هر کدام از ما هویت وشخصیتی جدا را رقم میزند .
23/3/1392
هرچه می خواهد بگردند ،پای اعداد دروغ ،فلز عقربه ها
دیر یا زود شدن بی معناست ،وقتی از خاطره ات سر شارم.
وقتی از دور ترین نقطه ی عالم تا تو، به تو می پیوندم ،
دیر یا زود شدن بی معنا ست .
وقتی ازحادثه ها می گذ رم تا به اقلیم دلت ره یابم ،
زخم این حادثه ها بی معناست.
تو طلوعی که به معنای غروب عشق را افزودی
و همان بارانی که ترک های کویر قلبم ارمغان میگیرد زندگی را از تو
تو پر از عشق ،
پر از بارانی.
چشم در راه تو بودن زیباست ،
ترس از نآمدنت بی معناست .
من که از فاصله ها بی زارم ،
عشق را در فاصله ات می یابم .
می فرستم ز ز دلم قاصدکی از پی تو
تا بگوید که چه دل تنگ بیادت هستم.
هر چه می خواهد بگردند پای اعداد دروغ ،
فلز عقربه ها،
دیر یا زود شدن بی معناست ، وقتی از خاطره ات سرشارم.
«...» زمستان 89
دلِ مشکوکِ شب امشب راز بی خوابی ام افزون می کرد
گفتمش: ای دل پر نقش بگو ،
خاطری هست در این لحظه بیادم باشد ؟
نفسش هم نفس ثانیه هایم باشد ؟
چشمش آیینه ی اشکم باشد ؟
وحریم دلش ارامگه من باشد؟
لحظه ای خیره به وسعت بودم
ناگهان تیر شهابی بگذشت،
نقشی از دور به سمت دل تنهایی من
ــ کاش می شد که تمام دنیا لحظه ای مکث کند در آن دم ــ
و نگاهم حک کرد راز این فاصله را در ذهنم
که چه دور است وچه نزدیک ولی خاطری کآن دم مرموز بیادم باشد
«...»6|6|88
ناز یلدا
ــ دختر شب ــ
شعر شیوای خیالم می شود.
او که امشب روی موها،
جای پولک های اطلس، شانه ی ماه زده؛
دست ود لباز تر از مرغ هما،
سایه می افشاند، روی بام خانه ها،
شهر دنیا ،
شهر دنیا
با نگاهی رو به یلدا
پله های آرزو را ،
چیده تا ستاره ی صبح ،
ــرُجاــ
نازیلدا
کودکانش را در آغوشی رها،
روی آرامش گهواره ی خواب،
می برد به شهر زیبای خیال.
مادرانه ،
بند گهواره بدست،
ساز لالایی خود را ، با صدای بی صدایی
ســـــــــاحرانه، ساز دنیا می کند.
موی افشان سیاهش،
رقص رقصان در کف باد،
آرزو های جهان را می کشاند سمت فردا.
نازیلدا عازم فردا شده،
می رود تا مشرق دنیا به استقبال نور
تا به خورشید بگوید ، ر مز های آسمان را،
آرزوهای جهان را.
شرح هستی که خدا خالق آن بوده وهست
همه در قلب بزرک یلدا
شده دیباجه ی راز
شعر شیوای حیالم
پر رازیست گران
که اگر ذره ای از آن به زمین می افتاد،
دگر اینجا خبر از خواب نبود
جای آرامش نا یاب نبود
چه کسی می داند ،راز های سب را؟
هر کسی خواست بداند آن را،
چون من این گوشه ی دنیا ــ ــ
محو ِ راز یلدا،می شود سحر به خوابی زیبا.
«دختر شب»24|11|91
قدم هایم به سمت آفتاب است
ولی با آسمان او در وداع است
به روی بوم نقاشی کشیده ،
طلایی های زلفش را پریشان
ومی خواهد بتازد سمت فردا.
خودش آن جا کنار شوکت کوه،
کمندش چنگ ِ چنگال درختان
در ختانی که بی خلعت نشسته،
میان بوم نقاشی پر از خواب
ردیفی اسکلت با چنگ هایی ــ
به سمت آسمان ،بی حس وبی جان ــ
کنار دختر خورشید کوهی،
نشسته روی تخت پادشاهی.
به سر بنهاده دارد تاج سنگی
وبر تن جامه ی یک دست و برفی.
بلندای لباسش را کشیده
به روی وسعت دشت زمستان
زمستان بوم ونقاشش کشیده،
کمی پائین تر از صفّ درختان،
به دور کلبه ی پیری، حصاری
کسی آن جا بساط آتشی را
برای کرسی شب کرده برپا
قد خورشید اینک تیمه کشته
درختان موی او را شانه کرده
واورا راهییه فردا نموده.
نگاهش رو به سرحی در تمایل،
کنارش آسمان هم سرخ گشته
در این سرحی سپاهی از کلاغان ،
به سمت آشیان در خال پرواز
ومن در امتداد خط خورشید
در این دم که نگاهم در نگاهش جفت گشته
شکوه رفتنش را می سرایم.
«بوم زمستان»22|11|
91
محک عشق
این که چرا آن روز دیر از خواب بیدار شده بود، چرا ماشینش روشن نمی شد، چرا مجبور شد پیاده سر کاربرود و بالا خره چرا کوچه ی شقایق را برای میان بر انتخاب کرد را، میشد به چه حسابی گذاشت؟
یک اتفاق ؟
ستایش برای خداست که به آنچه فرمان می راند خشنود م و گواهی می دهم که خدا روزی بندگانش را به عدالت قسمت نموده وبا همه ی آفریدگانش به فضل واحسان رفتار کرده است.
خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست ومرا به ان چه به دیگران عطا کرده ای میازمای و آنان را به ان چه از من باز داشته ای به افت سر کشی و تکبر دچار مکن تا سبب شود بر افریدگانت شک برم و حکم تو را خوار شمرم.
خدا یا بر محمد و خاندانش درود فرست و مرا به انچه برایم مقدر نموده ای دلخوش کن وسینه ی مرا در برابر آنچه وسیله ی تقدیر توست فراخ ساز وبه من چنان اطمینانی بخش که با تکیه بر آن اقرار کنم قضای تو جز به نیکی روان نگشته است وتو را بیشتر در برابر انچه از من باز داشته ای سپاس گویم تا در برابر انچه بر من ارزانی کرده ای.
Sahifaye sajadiyeh_doaye 35
دیشب از قعر دلی تنگ بیادت بودم
لای آن خاطره ها یاد نگاهت بودم
چتر بارانی ات اینجا ،
بوی عطرت وسط شبوها،
وتمام یادت لای آن خاطره ها،
همه گفتند که جایت خالیست
همه گفتند که نامت جاریست.
یاد دیروز بخیر واما ،
دل به دل راه ندارد آیا؟
شاید آن دم که بیادت بودم، تو هم آن سوی دلی تنگ بیادم بودی
ناقل خاطره هایم شاید
شعر بارانییه من بود ولی،
من نمیدانم وافسوس....افسوس
راه دور است چه دورست چه دور
.تو کجائی؟ دل من تنگ شده . نکند جنس دلت سنگ شده؟
راز دلتنگییه من چیست ؟ خدایا تو بگو.
راز این فاصله ها چیست ؟خدا یا تو بگو.
او سفر کرد و به جا ماند از او
یادی از خاطره های دیروز.
ماجرای من ودیروز در این ثانیه ها، روح امید دو چشمیست به راه.
وخدایا به سلامت دارش هر کجا هست در این راه دراز.
مژده ی باد بهاریست که او می آید،
او سفر کرد ولی می آید؟.
***
«...» 26|12|88
مرکّب دان جانم بغض سینه
مرکب اشک و
چشمم می نویسد از این دفتر حکایت های قلبم
که با دردی گران همراه گشته .
چه گویم از حکایت های قلبم ؟که
چشمم بهتر از من می نویسد از آن ذر بارگاه بارالهم.
چه گویم خاطرم مأوای سردیست برای یاد های تلخ دردم .
کسی باور ندارد عمق دردم چنین بی منتها باشد ولی من
تمام وسعت تنهائی ام را بیاد پادِ نامش می سپارم
چون او را بهترین همراه دانم .
خداوندا تو را می گویم آری که ستاری به راز روزگارم
وغفاری به صبر و مهربانی،
.بر این تقدیر سخت زندگانی
***
«...»22|7|88