نادانی خویشتن از تو،

می کوشم بدانمت اما همین که ذره ای به دانایی ا م از تو افزوده میگردد در مییابم که بیشتر از قبل نمی دانمت .وچه شیرین است این نادانی  حیرت برانگیز که با قاعده ی سینوسی اش،،مرا دور ونزدیک می کند به توبا طول موج هایی کاهنده و بسامد ی فزاینده .

.وکجاست آن  نقطه ی بینهایت ناذانی که مرا به بینهایت دانایی ام به تو سوق می دهد؟

چیزی در ذهنم  فریاد می دارد مرگ،آن نقطه مرگ است .

مرگ.وراستی که مرگ نقطه  ی پایان  نادانی ازتوست و نقطه ی  آغاز دانایی به تو، همان گونه که تولد نقطه ی آغاز نادانی بود وشاید نقطه ی تلخ پایان دانایی به تو.

ولی چرا شاید ؟البته که این گونه است .من قبل از تولد هم بوده ام من قبل از اولین ضربان قلبم  در بی نهایت دانایی ازتو  بوده ام وتولد نقطه ی شروع  شمارش معکوس  مسیر نادانی تا دانایی  به تو بود ، آری شمارش معکوس  مسیر ناذانی تا دانایی ام به تو از اولین ضربتان قلب شروع شد. انگار قلبم ساعتی بود که کوکش کردی  برای مدت زمانی که قرار بود من تورا برای خویشتن اثبات کنم ، خود را بشناسم ،تو را بشناسم ،ستایشت کنم و راهم نمایی تا به اصالت سعادت واقعی ،که آن هم باز حقیقت تو بود  برسم .

  و اکنون که سالها از آن شمارش معکوس می گذرد ، تازه می فهمم که تو در  همان اولین ضربان قلبم خودت را بر من اثبات کردی،در نقطه ی آغاز نادانی ام . آن جایی که نه علم من  بلکه علم تمام بشریت هم  با انقباض محض و  ناتوانی مطلق در اثبات عامل علمی اولین ضربان قلب  عاجزمی ماند.

وقتی قلب یک جنین قبل از مغز او شکل  می گیرد چطور می شود  گفت که  علت اولین ضربان قلب ، یک فرمان عصبی است؟ وقتی تنها رابطه ی یک جنین    با جسم مادر جفت او ست  ان هم جهت رفع نیاز های تغذیه ،  چطور می شود گفت که عامل اولین ضربان قلب  فرمان عصبی مادر است؟   تازه می فهمم معنای دمیدن روح در جسم بی جان را تازه. تازه می فهمم چقدر نمی دانمت ای دانای محض تازه می فهمم قزینییه  یک ساعت تفکر را با هفتاد سال عبادت

 دانایم به نادانی  خویشتن از تو  وهرقدر که این  دانایی  به نادانی  فزون تر می گردد ،جاذبه ام به تو نیز فزون تر می گردد ای دانای محض وچه زیباست این  عجز در دانایی که مرا بنده تر از قبل می کنذ و عظمت معبودییتت را بیشتر از قبل  بر من آشکارا می سازد.