خرده غم ها رسوب میشود به دیواره ی  باور. این حرف ها برایم شعار بود که می گفتی، این حرف ها شعار بود که هیچگاه جلوی رسوب ها را نگرفت، آنقدر که آن همه باور را ناباورانه به دالان مرگ کشاند.  شعارها آنقدر زیبا بود که مرا محو و مجذوب خود کرد و من از حیرت ایستادم . آری با حیرتی دروغ من از انقلاب کردن ایستادم. در حالی که شعارها با فریبشان قاتلان با واسطه ی جان باورهایم بودند. و حالا دیگر میدانم که برای نجات باورها چاره ای جز انقلاب فرهادی نیست که آن هم تیشه ای تیز میخواهد از جنس همت.