یکی از شعرهایم
مرکّب دان جانم بغض سینه
مرکب اشک و
چشمم می نویسد از این دفتر حکایت های قلبم
که با دردی گران همراه گشته .
چه گویم از حکایت های قلبم ؟که
چشمم بهتر از من می نویسد از آن ذر بارگاه بارالهم.
چه گویم خاطرم مأوای سردیست برای یاد های تلخ دردم .
کسی باور ندارد عمق دردم چنین بی منتها باشد ولی من
تمام وسعت تنهائی ام را بیاد پادِ نامش می سپارم
چون او را بهترین همراه دانم .
خداوندا تو را می گویم آری که ستاری به راز روزگارم
وغفاری به صبر و مهربانی،
.بر این تقدیر سخت زندگانی
***
«...»22|7|88
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 21:38 توسط رویا
|