دریا چه دلنواز  است، با قلب پر صدایش

با دستهای امواج در بیکران نگاهش.

در یک تضاد زیبا  آرام وبی قرار است

اما چه دلنواز است،  خورشید انتهایش

چون کهربایی از دور نارنجی غروبش

می دوزد این  دو دیده بر شعله ی وجودش

در حیرتم چگونه آئینه ای شکسته،

خرد و خمیر گشته، اینگونه دلنشین است.

ترکیب زرد وآ بی در امتداد خور شید،

گوئی مسیری از زر میسازد و می دوزد

یک انتظار آبی سمت  کرانه ای دور.

در جاده ی طلائی،

ناگاه سایه ای سرد در شکل قایقی دور

می برّد انتظار  چشمان ساحلی را.

مردی غریب و تنها  با ساز پاروی خود

آرام می نوازد از خاطرات  دریا .

دریا چه دلنواز است با دستهای امواج،

با چنگه ای پر از درد،

چنگال پر نیازش می دوخت بر دل شن؛

چون اسب  نا به فرمان.  اما دوباره از دور

صاحب لگام این اسب با قدرتی مکنده می برد سمت دریا ناکام  بی نوا را.

تنها برای ساجل مشتی صدف بجا بود ، از خاطرات امواج.

تکرار این تمنا مادام بود ومادام اما

همیشه گوئی یک بار بود ویک بار.

گرما نداشت اما  خیره کننده تر شد

رنگ غروب ساحل.

خمیازه ها نشان از شب داد و قرصی از ماه

حک شد بجای خورشید.

فیروزه فام زیبا روی نگاه امواج نوری سفید افشاند.

شب بود وباز دریا در اوج بی قراری می کوفت  موج خود را

بر ساحل و دوباره نا کام  می شد از وصل .

خواب ئقرار دریا در بی قراری اش بود

اما چه دلنواز است دریا وبی قراری.

***

«دریا» 22|12|87