قدم هایم به سمت آفتاب است
ولی با آسمان او در وداع است
به روی بوم نقاشی کشیده ،
طلایی های زلفش را پریشان
ومی خواهد بتازد سمت فردا.
خودش آن جا کنار شوکت کوه،
کمندش چنگ ِ چنگال درختان
در ختانی که بی خلعت نشسته،
میان بوم نقاشی پر از خواب
ردیفی اسکلت با چنگ هایی ــ
به سمت آسمان ،بی حس وبی جان ــ
کنار دختر خورشید کوهی،
نشسته روی تخت پادشاهی.
به سر بنهاده دارد تاج سنگی
وبر تن جامه ی یک دست و برفی.
بلندای لباسش را کشیده
به روی وسعت دشت زمستان
زمستان بوم ونقاشش کشیده،
کمی پائین تر از صفّ درختان،
به دور کلبه ی پیری، حصاری
کسی آن جا بساط آتشی را
برای کرسی شب کرده برپا
قد خورشید اینک تیمه کشته
درختان موی او را شانه کرده
واورا راهییه فردا نموده.
نگاهش رو به سرحی در تمایل،
کنارش آسمان هم سرخ گشته
در این سرحی سپاهی از کلاغان ،
به سمت آشیان در خال پرواز
ومن در امتداد خط خورشید
در این دم که نگاهم در نگاهش جفت گشته
شکوه رفتنش را می سرایم.
«بوم زمستان»22|11|
91