شاید قرار بود با آن ماجرا ها به آرزوی قلبیش برسد،آرزوی قلبییش تجربه ی یک عشق حقیقی بوذ،عشقی که از سر هوا وهوس نباشد .این ساده ترین وتابلو ترین جوابی بود که او میتوانست برای این سؤال پیدا کند.ولی شاید هم نه . جواب این سؤال میتوانست چیز دیگری باشد. چیزی مثل محک،بله محک او باچیدن پازل آن ماجراها فهمید، همه ی آن ماجرا ها زیربنای یک ازمایش عجیب بود.
کوچه ی شقایق کوچه ی قشنگی بود ،بافتش قدیمی بود ، سپیدار های بلند از داخل حیاط خانه های قدیمی خود نمایی می کردند ولی عجله وشتاب برای رسیدن به محل کار مانع از دقیق شدن پسر در زیبایی های این کوچه میشد، راستی این کوچه کجای جغرافیای این شهر جا خوش کرده بود که آن روز، این اولین باری بود که پسر در آن قدم می ـ گذاشت؟
هر چند لحظه یک بارنگاهی به ساعتش می انداخت و قدم هایش را تند تر می کرد.با عجله پیش می رفت که ناگهان بدون اینکه متوجه باشد، انگار برود زیر دوش آب سرد،انگار چند لحظه تمام دلایلی که به او می گفتند: عجله کن الان دیرت می شود از ذهنش پا ک شد. بی اختیار نگاهش رفت سمت پنجره ای که اب از آن جا ریخته شده بودنگاه عبوسش می خواست اعتراض کند اماانگار شمدانی های لب پنجره داشتند می خندیدند، نگاه پشت پنجره هم داشت لبخند می زد ،لبخندی از سر خجالت و شرمتدگی.پسر سرش را پایین انداخت وبدون اینکه چیزی بگویدبه مسیرش ادامه داد انگار یادش آمده بود که عجله داشت. در این حین صدای دختره به گوش پسر رسید که می گقت: «ببخشید، شر منده، نمی خواستم این جور بشود. اتفاقی بود ».وپسر در جواب جمله ی معروفش را بی اختیار به زبان آورد : «اتثاقی؟هیچ اتفاقی تواین دنیا اتفاقی نیست». وقدمهایش را سریع تر کرد. در طی مسیر نگاه آن دختر برای چند بار در ذهنش مرور شد، انگار آشنایی دیرینه ای با او داشت ومادام این سؤال را از خود می پرسید که آیا این ماجرای ساده واقعا اتفاق نبود؟اگر اتفاق نبود، پس چه بود؟ حواست خدا؟ شاید خدا می خواست او سرما بخورد آن هم با آب سردی که آن دختر به سرش ریخت.
بالاخره به محل کار رسید باز نگاهی به ساعتش انداخت ربع ساعتی دیرش شده بود اما یک لحظه ،کف دستش را روی پیشانی گذاشت وبه حواس پرتی اش صد آفرین گفت یادش امد که: امروز دوشنبه است،اصلا نباید سر کار می آمد وامروز باید کار های مأ موریت فردا را انجام می داد.برگشت خواست تاکسی بگیرد اما کوچه ی شقایق باز هم در ذهنش مرور شد با وجود خستگی دلش می خواست دوباره آن مسیر را ببیند اما این بار با دقت وآرامش بیشتر قدم زنان با فکر ته این که چهره ی آن دختر چرا براش اینقدر آشنا وصمیمی است طوری که انگار از روز ازل اورا میشناسد تا کوچه ی شقایق پیش رفت .سر کوچه مکثی کرد.هرچه فکر می کرد آیا جایی آن دختر را دیده است ؟، به جایی نمی رسید وبالاخره سؤالی که تا آن لحظه جرأت نمی کرد از خودش بپرسد را پرسید :آیا من عاشق شدم ؟من که به عشق در یک نگاه اغتقادی نداشتم وباز پرسید: آیا من عاشق شدم؟
راه افتاد، به خیسییه جایی که به سرش اب ریخته شده بود رسید نگاهش باز به سمت پنجره رفت افتاب روی شمدانی ها پهن شده بود وانگار باز هم می خندیدند ،ولی نگاهی پشت پنجره نبود .
احساس می کرد عوض شده و دیگه آن آدم سابق نیست ،آن روز گذشت واین احساس هر روز داشت پررنگ و پر رنگ تر می شد. از نظر او کوچه ی شقایق دیگر یک کوچه ی عادی نبود مسیری رؤیایی بود که از ان روز به بعد همیشه در خیال مرور می شد وجاده ی سرنوشتی که در واقعیت ،برای رفتن به هر جای شهر یک جاده اصلی شذه بود وباید حتما از آن جا عبور می کرد. او عاشق سده بود ،آری عاشق،واین را با تمام وجود احساس می کرد،از خدا می خواست به او بفهماند عشقش حقیقی ست یا نه اما چطور و چگونه هر چه خودش فکر می کرد به جا یی نمی رسید. تازه معلوم نبود آن دختر اصلا اهل آن خانه است یا نه چون ازآن روز به بعد دیگر او را ندیده بودواز این میترسید که دیگر هیچ وقت او را نبیند.
تا اینکه یک روز که باز پای پیاده از محل کار برمی گشت ،چند قدمی کوچه ی شقایق را طی نکرده بود که از پشت سر صدای قدم های خاصی را شنید به نظر می رسید که صاحب ان قدم ها برای راه رفتنش از عصا کمک می گیرد بی اعتنا مسیر را ادامعه داد ،ناگهان صدای افتادن چیز ی بر روی زمین نظر او را به عقب متمایل کرد در مکث کوتاهی که داشت خانم عصا به دست جوانی را می دید که به سختی به سمت زمین خم شده بود ودر تلاش بود که محتویات داخل کیسه نایلونی پاره شده اش که حالا نقش بر زمین شده بود را جم وجورر کند.سمت دختر رفت و گفت:« اجازه بدهید کمکتان کنم» جوابی نشنید ولی به سرعت مشغول حمع کردن آن محتویات شد در حین جمع کردن نگاه سریعی به دختر انداخت و دوباره مشغول شد اما یک لحظه انگار جرغه ای در ذهنش حرف تلخی زد " این که همان دختر لب پنجره است ."دوباره نگاه سریعی به اوانداخت ، خشکش زد ،آری خودش بود انگار از آسمان این بار به جای آب سرد سنگ سنگینی به سرش اصابت کند ،هیچ وقت درخیالش این دختر را با پای شل تصور نکرده بود همین الان هم نمی توانست باور کند که او با کمک عصا راه میرود.
صدای دختر کمی اورا به خودش آورد ،
ـ آقا چیزی شده؟
با لکنت ودست وپا شکسته جواب داد :« نه نه چیزی نشده .»سپس وسایل دختر را برداشت واو را تا خانه شان همراهی کرد. طی این چند روز دلش می خواست بهانه ای جور شود تا با آن دختر چند کلامی حرف بزند اما خالا که فرصتش پیش آمده بود نمی توانست ،یا شاید نمی خواست حرفی به زبان بیاورد .
دختر دم در خانه شان از پسر تشکر کرد . پسر گفت :«خواهش میکنم کاری نکرد م» سپس بی رغبت خواست خدا حافظی کند که دختر گفت:« راستی شما همان آقایی نیستید که چند روز پیش نا خواسته به سرش آب پا شیدم؟بخدا نمیخواستم »پسرجرفش راقطع کردو با لحنی ناراحت گفت: بله ولی اتفاقی بود ،مهم نیست، زیاد خیس نشدم ،خدا حافظ» .و راه را در پیش گرفت ، بغض سنگینی انگار می خواست خفه اش کند ،دلش می خواست پیش خدا زا ر زار گله وشکایت کند اما یک لخظه به یاد چیز هایی که از خدا خواسته بود افتاد .یک عشق حقیقی و رسیدن به این درک که آیا آن عشق واقعا حقیقی است یا نه؟
وخدا چقدر حکیمانه این ماجرا ها را کنار هم جید تا او در محک واقعی عشق قرار بگیرد . آری پسر اگر آن دختر را با شرایط واقعی اش به عنوان معشوق می پذیرفت معلوم می شد که عشقش حقیقی است.
الا یا ایها ا لساقی ادر کأسا وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتادمشکلها