قاب یک خاطره
22
قاب یک خاطره امروز شکست ،
وقتی از تاقچه ی دل افتاد .
وبه قاموس تو مرغان سؤالم پر زد که به فریاد بلندی می گفت :
«قاب این خاطره را باد شکست؟ که همه بوی تو بود،
یا صدایی که تمنا می کرد زیر خط های عمود باران فقط آوای تو را؟
یا هوایی از تو ، که مرا بر می داشت پرِ پروانه شوم ، پر بکشم سمت گل های خیالت امروز؟»
وچه فرقی دارد چه کسی منجی پرواز تو ازخا طره ها تا من شد؟
قاب یک خاطره امروز شکست ، به دلیلی که خدا می داند ،
گرد وخاکی به تنش بو د که انگار هزاران سال است درفرا موشی افکار اقامت دارد
وصدایش به من انگار اصابت می کرد
تیر های زخم های منجمدِ قلبِ تو انگار به من می خوردند
جرم من حبس تو در بُـــعد کم قاب به تبعید زمستانِ فراموشی بود.
اِنکسار انوار همه شان می گفتند:« قاب انگار شکست ،تا به یادت کمی آواره شوم در یادت»
جنگل فکر من اکنون شده انبوه در ختان خیالت
وتمامی من از لحظه ی دیروز وهمین ثانیه ها ،
همه شان در پی تو سرگردان